به قول فرزاد کمانگر عزیز که گفته :
هر شب ستارهیی به زمین میکشند و این آسمان غمزده غرق ستارهها استسلام رفیق، چهگونه تجسمات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکی نحیف بر فراز چوبهی دار که به شکفتن غنچهی خورشید لبخند میزند؟ یا کودکی پابرهنه از رنجدیدهگان پایین شهر که میخواست مژدهی نان باشد برای سفرههای خالی از نان مردماش.چهگونه تجسمات کنم؟ نوجوانی از جنس آزاد چشیدهگان بالای شهر که الفبای رنج و مظلومیت، درس مکتب و مدرسه و زندهگیشان است. راستی فراموش کردم؛ شهر من و تو پایین و بالا ندارد، چهار سوی آن رنج و درد است.بگو رفیق بگو...می خواهم تصورت کنم. در هیات «سیامند» که رخت عروسی به تن کرد تا به حنابندان عروس آزادی برود.چهگونه؟ چهگونه تصورت کنم؟ در پوشش جوانی که راه شاهو را پیش گرفته تا از لابهلای جنگلهای سوختهی بلوط به کاروانی برسد که مقصدش سرزمین آفتاب است؟ ولی هیچکدام از اینها که جرم نیست، اما میدانم «تعلق به این خلق تلخ است و گریز از آنها نامردی»....و تو به گریز و نامردمی کردن «نه» گفتی و سر به دار سپردی تا راست قامت بمانی.رفیق آسوده بخواب... که مرگ ستاره نوید بخش طلوع خورشید است و تعبیر خواب چوبهی داری که هر شب در سرزمینمان خواب مرگ میبیند، تولد کودکی است بر دامنهی زاگرس که برای عصیان و یاغی شدن به دنیا میآید.آرام و غریبانه تنات را به خواب بسپار و با زهدان زمین بوسه ببند برای فردای رویش و رستن.بدون لالایی مادر، بدون بدرقهی خواهر و بدون اشک پدر آرام بگیر در خاک سرزمینی که ابراهیمها، نادرها و کیومرثها را به امانت نگه داشته است.فقط رفیق بگو... بگو میخواهم بشنوم چه بر زبانات چرخید آنگاه که صدای پا و درد به هم میآمیخت؟ میخواهم یاد بگیرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بیاورم که زانویام نلرزد. بگو میخواهم بدانم، که دلام نلرزد آنگاه که به پشت سر مینگرم...سفرت به خیر رفیق من درد مشترکام مرا فریاد کناین خواب زدهگان غرقه در خون را مگر با اعدام ستارهگان همچون تو بتوان بیدار کرد.چشمانات را باز کن، به خروشید پشت ابر بگو تا طلوع کند، میدانم که نگاهات راز بودن برای دیگران را فاش میکند، بگشای دهانات را و عدالت را فریاد بزن. چهگونه می توان قامت به دار آویختهات را به تصویر کشید در حالی که خواستههای انسان دوستانهات به دار عمل آویخته نشد و صدای وطندوستی ات در حنجره خفه شد...داغ تو و همفکرانات بر دل داغ دیدهی دوستدارانات تاولی ابدی نهاد...آه غم نبودنت، تا ابد با ما است
آری ........ بخواب رفیق ........... آسوده بخواب...........سفرت بخیر.
آری بخواب احسان عزیز : مرگ پایان کبوتر نیست.......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر