کل نماهای صفحه

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸



بعد از برملا شدن شستشوی مغزی و ویرانگر تابوت­ها در زندان قزلحصاردرسال­
های 63-62 که تماما با روانشناسی وحشت، ناامنی و سرکوب توام بود. با رفتن
حاج داود رحمانی، رئیس زندان قزلحصار و آمدن هیئت رسیدگی به وضعیت
زندانیان شخصی به نام میثم، رئیس زندان و فردی به غایت وحشی به نام
ناصریان، دادیار زندان قزلحصار شدند. این جابجائی و جایگزینی بسیار
ماهرانه انجام گرفت. در این بین شکنجه­ها و مقررات قرون وسطائی و متمرکز
بر چیده شد. اما مقررات جدید و شکنجه­های مدرن غیرمتمرکز یعنی جابجائی،
جدا و تفکیک کردن زنان نوجوان از زنان جوان و فشار و تهدیدبا استفاده از
شگردهای متنوع فرسایشی، در انتظارمان بود.

در این برهه اجباری شدن چادر مشکی، به جای چادر رنگی در ملاقات و بهداری
بود که زندانیان و مشخصأ زنان چپ را با خود درگیر کرد و از بند 7
قزلحصارمحل شروع حرکت، زنان چپ را به بندهای دیگر و جابجائی­های فرسایشی
به سایر بندهای زندان قزلحصار، گوهردشت و به زندان اوین، بند مخوف
زیرزمین 209 کشاندند.

یکی نمونه از این مورد: دختر جوان و کم سن و سالی به علت عدم قبول مقررات
یعنی سرنکردن چادر مشکی برای رفتن به ملاقات، بهداری چون سایرین، ماه­ها
از ملاقات و ... محروم بود هردو هفته یک بار خانواده­ها به جلوی زندان می­
آمدند. میثم و ناصریان، با زرنگی و شیادی بسیار به آنان می­گفتند که
«دختران شما خودشون به ملاقات نمی­آیند» «نمی­خوان ملاقات بیایند»
خانواده دختر جوان خواستار ملاقات شده بود که از فرزند علت را جویا شوند
دختر با چادر رنگی مسافت و طول واحد 3 را به طرف سالن ملاقات طی کرد؛ در
ملاقات حضوری علت نیامدن را برای آنان که راحت­تر و بدون سانسور بود،
توضیح و تشریح کرد. خانواده بعد از ملاقات حضوری از دختر چادر رنگی را
گرفته و چادر مشکی تازه دوخته شده را به او دادند.

مدتی طول نکشید که ناگهان در ورودی بند 3قزلحصار باز شد و دختر بدون هیچ
پوششی نه رنگی نه مشکی وارد بند شد. بهت،خنده و شادی بود که برچهره و
لبان سایر زندانیان نشست. دختر گفت: بعد از رفتن پدر و مادرم چادر را آن­
جا پرت کردم و دوان دوان(که مسیر کوتاهی نبود) به بند آمدم. می­دانم الان
آن­ها سر خواهند آمد، برم دستشوئی که خود را آماده(زدن) کنم. بلافاصله
مسئولین بند که توابین بودند، یاالله یعنی دستور حجاب را دادند. ناصریان،
با چهره عصبانی و خشمناک وارد و همه را به زیر هشت و سالن بند کشاند.
ناصریان، فریاد می­کشید به چه اجازه­ای در راهروی واحد که برادران فنی
کار می­کنند و پسرهای زندانی در رفت و آمد هستند «لخت» به بند آمدی و
دختر را تا آن­جائی که به خاطر دارم در همان محل شلاق زدند این صحنه و
ماجرا هم تراژدی، توهین­آمیز،فشار به خانواده­ها و هم خنده­دار و شجاعانه
و ناباور بود. بارها از دختر خواستیم، ماجرا راتعریف کند و او با تعریف­
های با مزه و حالت شوخ طبعش ماجرا را بازگو می­کرد.

در این دوره دختران کم و سن چادر رنگی را از بقیه جدا کرده و به بند 3
قزلحصار فرستادند که در آن­جا مسئول بند و مسئولین اتاق­ها توابین بودند
که در امر نظارت و گزارش­دهی بسیار فعال و کوشا بودند. در این بند از
زندگی کمونی و یک دست بودن زندانیان خبری نبود و انواعی از تیپ­های مختلف
با رده­های مختلف تشکیلاتی زندانی بودند. بعضی­ها مطیع، منفعل و برخی
فعال و سرموضع که آنان هم تقسیم­بندی می­شدند.

زندگی در این بند، تجربه ارزنده و پرباری برایم در بر داشت. دوستی­های
عمیقی در آن­جا شکل گرفت که هر کدام سرنوشتی داشت. در این بند زنانی
بودند که یا از انفرادی­های کشنده گوهردشت به نام­های اشرف فدائی و
فروزان عبدی...و یا از شکنجه­گاه تابوت­(دستگاه) فردی به نام مریم
پاکباز، که زمینه­های چپ شدنش را طی می­کرد و درونی بزرگ،خلاق، سر سبز و
روحی لطیف و خوشبو چون گل مریم داشت؛ آشنا شدم. این زنان در اعدام­های
دسته­جمعی سال 67، به تفتیش عقاید جمهوری اسلامی دربیدادگاهها نه گفتند و
به چوبه­های دار و اعدام سپرده شده و نامی همیشگی بر یادها گذاشتند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر