کل نماهای صفحه

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹


خدا ; کجاست ....؟

امروز در صفحه حوادث روزنامه جام جم تلخ‌ترین خبر که نظر همه را به خود جلب میکرد تصویر کودکی‌ مظلوم با نامه‌ای سراسر غم و آه و حسرت که دست نوشته مادر یا پدری بود که نشان میداد از بد حادثه مجبور شده اند که جگر گوشه‌شان را با آسمانی از درد و رنج در آغازین روزها و ماههای ولادتش در میان دیگران جا بگذارند تا شاید زندگی‌ بهتری داشته باشد خود نمایی میکرد ؛ کجایند دولت مردان ما که بیایند و ببینند که چه بر سر این ملت آمده است ؛ کجایند آقایان رئیس جهور و وزرای دولت ایران که با کیفهای پر از پول به انتهای نقشه آفریقا سفر میکنند تا در آنجا بتوانند با پول نفت ایران که حق مسلم من و توست خط مترو بسازند و یا چفیه هدیه بدهند به رئیس جمهور فلان کشور . کت و شلوار بر تن سربازان کشور دیگر بکنند و با سبد‌هایی‌ پر از تنقلات ایرانی آنها را به کشورشان باز گردانند ؛ در کشور‌های دیگر دم از حق و عدالت بزنند ؛ برای بدنیا آمدن نوزادان در سال جدید رقم یک ملیونی هدیه بدهند ؛ و هزار کار بی‌ اثر دیگر ولی‌ خبر از بطن جامعه خودشان ندارند ؛ خبر ندارند که کودکی‌ از فرط نداری مادر و پدر به جبر زمانه و خوش خدمتی زمام داران حکومتی که او در آن به دنیا آمده است در اولین ماه‌های ولادتش با داشتنن پدر و مادر بایستی روانه شیر خوارگاه شود ؛ آری سهم این کودک نه تنها یک ملیون تومان احمدی نژاد نیست بلکه هیچ حقی‌ هم از پول نفت مملکت خودش ندارد و بایستی روانه شیر خوارگاه شود .
 آری اینجا ایران است ؛ سرزمینی که پول نفت آن به مردم خودش روا نیست
آری اینجا ایران است ؛سرزمینی که اگر بخواهی حق خودت رأ مطالبه کنی‌ سر از پای چوبه دار در میاوری 
 آری اینجا ایران است ؛ سر زمینی‌ که به جبر حاکمانش امیر کوچک قصه ما باید از پدر و مادرش در یک کوچه خلوت جدا شود......
آری اینجا ایران است ؛ و من نمیدانم که در این ایران.....خدا کجاست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر